شک!
داشت به کارهاش می رسید.
یه گفتم: می دونی که یه ماه و خورده ای نیستم؟! سرش رو بالا آورد و با چشماهای گرد شده گفت: چی؟ یه ماه و خورده ای؟!!!
گفتم آره خب... لبم رو هم لرزید....
لبخند تلخی زد و گفت: می دونم دلت تنگ شده.... باید بری... نیاز داری بهش....
حس کردم اشک ت چشماش حلقه زد اما زود خودش جمع و جور کرد....
گفتم: دلم برات تنگ میشه ها.... بغضم داشت می ترکید.... سرم رو برگردندم...
خودمونو مشغول کارای دیگه کردیم و مثلاً دلتنگیمون رو مخفی کردیم!